محل تبلیغات شما

دیشب به سختی خوابم برد از دلشوره و نگرانی و اضطراب و همینطور هیجان ملاقات مریم بعد از یک هفته ، دلشوره و اضطرابم برای حرف های علی که با خنده ای بهم گفت رابطمون خیلیم خوبه همه حرفیم بهم میزنیم دیگه کامل با هم راحتیم‌و منتظرم خونه جور بشه بریم ! این حرف ها اونروز مثل پتک خورد تو سرم ولی سعی کردم باورش نکنم . میخوام از خود مریم بپرسم چون به حرفش اعتماد دارم ولی روم نمیشه نمیدونم چطور میتونم بگم . ساعت حدود ۷ صبح بود که خوابم برد و ساعت ۹ هم بیدار شدم . منتظر پیام مریم بودم که برای هماهنگی تایم تمرین عصر برام بفرسته . اماده شدم و رفتم بازار ، یسری ملاقات داشتم برای کارهای سایت و یکم قیمت گرفتم و چرخیدم یدفه چشمم خورد به مغازه ای که لیوان و فنجون فانتزی میفروختن ، یه حسی بهم گفت لیوان لازم داره الان زمستونم داره میاد هوا داره سرد میشه چایی و نسکافه سر کار میچسبه . رفتم و با وسواس زیادی از بین اون همه یه لیوان رو انتخاب کردم . تو ذهنم بود که رنگ صورتی و قرمز رو دوست داره . رفتم به راسته ی بدلیجات برای قیمت گرفتن و صحبت برای سایت . چند تا تل و گل سر دیدم خیلی خوشم اومد میخواستم براش تل بخرم ولی هرچی تو ذهنم گشتم هیچ تصویری ازش پیدا نکردم که تل زده باشه برای همین نخریدم . ظهر بود و اصلا اشتها نداشتم با این حال یه ساندویج گرفتم به سختی نصفشو خوردم ، هرچی زمان به ساعت ۴ که میخواستم راه بیوفتم نزدیکتر میشد هیجان و اشتیاقمم بیشتر میشد .

یک روز خوب با پایانی تلخ

، ,لیوان ,ساعت ,ولی ,بهم ,تو ,بود که ,دلشوره و ,تو ذهنم ,خوابم برد ,بهم گفت

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فعالیت های بهار موسوی بصراوی نژاد